پنجشنبه، 14 بهمن 1400 - 11:45

چکیده داستان ثبت معنوی شده البرز در طالقان

عزیز و نگار ، لیلی و مجنونی در البرز

عزیز و نگار به مکتب می‌روند و عاشق یکدیگر می‌شوند. پدر نگار می‌میرد. عزیز و نگار به قرآن، قسم وفاداری می‌خورند و عهد و پیمان می‌بندند. مادر نگار پنهانی برای خواهرزاده‌اش کل احمد که در روستای بالاروچ الموت است، پیغام می‌فرستد برای عروسی با نگار بیاید. عزیز برای خرید عروسی به قزوین می‌رود.

عزیز و نگار، داستان دو دلداده از منطقه آردکان شهرستان طالقان است که قدمت آن به چند قرن می‌رسد. به احتمال قریب به یقین، باید داستان عشق عزیز و نگار را آخرین حلقه گمشده دلدادگی عاشقان دانست که بارها در تاریخ ادبیات فارسی شاهد برخی از آنها بوده‌ایم.قصه عزيز و نگار، قصه دو دلداده طالقانی است که از چند سده قبل در ميان مردم طالقان، رودبار الموت، گيلان، تنکابن و مازندران حکايت می شده و با پیشنهاد انجمن ایلام شناسی برای ثبت میراث معنوی به اداره کل میراث فرهنگی استان البرز ارائه شده و در نهایت تحت عنوان«داستان روایی عزیز و نگار خوانی » در دی ماه 90 به ثبت ملی رسید. از آن جا که این اولین مورد ثبت شده در سطح ملی  در شاخه داستان روایی است، تصمیم بر این شد ،که به عنوان الگو و سرشاخه برای دیگر میراث های معنوی مشابه در نظر گرفته شود. 

معروفترین نوشته ها در مورد این افسانه، ۱- سرگذشت عزیز و نگار (منظوم – منثور، محمدعلی گَرَکانی)، ۲– عزیز و نگار (منظوم ، محمدعلی اکبریان) ، ۳– عزیز و نگار (منظوم ، کمالی دزفولی) ، ۴– عزیز و نگار (منثور به همراه کمی شعر ، سید محمدتقی میرابوالقاسمی)، ۵ـ ملاعمو (منثور، میترا میر ابوالقاسمی). 

نسخه چاپ ناصر خسرو ( نوشته محمدعلي گركاني) که در سال ۱۳۳۲ به چاپ رسید ، در حقیقت اولین نوشته چاپ شده در مورد این داستان می باشد. در این میان در حدود ۱۴ روایت شفاهی از این داستان در نقاط مختلف مناطق طالقان، رودبار الموت، رامسر و بخش هایی از گیلان شنیده می شود.در بخش هایی از تالش گیلان چوپانان منطقه با نی این 

 

 عزیز و نگار نیز چون باقی عاشقان پس از طی مرحله عشق زمینی -چنانچه عارفان بر آن قائلند- به عشق آسمانی دست می یابند 

 

چکیده داستان


دو برادر هشتاد ساله در روستای آردکانِ طالقان، فرزند ندارند. درویشی می‌آید و برای بچه‌دار شدن آن‌ها، به هر کدام سیبی می‌دهد و نام و جنسیت بچه‌ها را مشخص می‌کند (عزیز و نگار). زنان دو برادر همان شب باردار می‌شوند و در یک روز نیز زایمان می‌کنند. بچه‌‌‌ها بسیار زیبا هستند.

عزیز و نگار به مکتب می‌روند و عاشق یکدیگر می‌شوند. پدر نگار می‌میرد. عزیز و نگار به قرآن، قسم وفاداری می‌خورند و عهد و پیمان می‌بندند. مادر نگار پنهانی برای خواهرزاده‌اش کل احمد که در روستای بالاروچ الموت است، پیغام می‌فرستد برای عروسی با نگار بیاید. عزیز برای خرید عروسی به قزوین می‌رود.

کل احمد می‌آید و نگار را عقد می‌کند. عزیز بر می‌گردد. موقع حرکت، نگار به عزیز می‌فهماند که به زور او را شوهر داده‌اند. عزیز عده‌ای از جوانان آبادی را با خود همراه می‌کند تا نگار را به زور برگردانند.

کدخدای یکی از دهاتِ بین راه، جوانان را منصرف می‌کند و بر می‌گرداند. عزیز به خانه‌ای می‌رود و باعث شکستن قلیان‌شان می‌شود و شعری می‌گوید. نگار در روستای سوهان، سرمشق گل‌دوزی به دختران آن‌جا می‌دهد. دختری در سوهان خاطرخواه عزیز است و عزیز، شعری برای او می‌خواند.

همراهان کل احمد تصمیم می‌گیرند عزیز را بکشند. نگار خبردار می‌شود و به عزیز پیغام می‌دهد. عزیز روی گردنه می‌ماند و در آن‌جا به ملّا حسنِ کرکندی بر می‌خورد. آن دو از یاران‌شان تعریف می‌کنند و عزیز با شعر، ملا حسن را خفت می‌دهد. ملا حسن به منزلش می‌آید و بلافاصله به بالاروچ می‌رود و دعانویسی می‌کند.

نگار از او دعا می‌خواهد، اما ملا حسن شعری به او می‌دهد تا با نگار طرح دوستی بریزد. نگار جواب محکمی به ملاحسن می‌دهد ملا حسن از بالاروچ می‌رود. و ماجرا را به عزیز می‌گوید و او را به منزل خود دعوت می‌کند. در روستای گلینک، دخترها به ملا می‌خندند و عزیز هجوی برای‌شان می‌خواند که موجب فرار آن‌ها می‌شود. در روستای نویز، عزیز سیبی می‌چیند و در جوابِ بدگویی پیرزنِ صاحبِ باغ، برای اوهجوی می‌ سراید.

پیرزن با شناختن عزیز، از او عذر می‌خواهد و یک دامن سیب به او می‌دهد. نزدیک روستای کرکبود، چند زن به ملا حسن می‌خندند و عزیز آنان را نیز هجو می‌کند. ملا حسن جلوتر می‌رود و به نامزد و خواهرش می‌گوید که خود را آماده کنند. عزیز وارد خانه‌ی آن‌ها می‌شود و با شعری به آن دو می‌فهماند که به پای نگارنمی‌رسند.

ملا حسن ، عزیز را به عروسی برادرش می‌برد و در آن‌جا، عزیز را پایین مجلس می‌نشانند. عزیز هجوی می‌گوید و مردم، او را می‌شناسند وعذرخواهی می‌کنند. عزیز به طرف بالاروچ حرکت می‌کند. کل احمد و نگار مشغول دروی جوی کوهی هستند. عزیز شعری برای نگار می‌گوید و او کار را رها می‌کند و به خانه می‌رود.

عزیز، پشتِ درِ خانه کل احمد بار می‌اندازد. نگار پیغام می‌فرستد که به سرِ خرمن برود. عزیز در سرِ خرمن هر چه منتظر می‌شود، نگار نمی‌آید. برایش پیغام می‌فرستد. نگار جواب می‌دهد که می‌آید. نگار به بهانه‌ی غذا بردن برای کل احمد، از خاله‌اش اجازه می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. نگار سری به کل احمد می‌زند و سپس نزد عزیز می‌رود. آن‌ها غذا می‌خورند و می‌خوابند.

هوا ابری می‌شود و نگار نگران است لباس‌هایش خیس شود و لو برود عزیز شعری می‌خواند و هوا صاف می‌شود. خروس‌خوان می‌شود و نگار می‌خواهد برود تا کسی او را نبیند. عزیز شعری می‌خواند و خروس‌ها دیگر نمی‌خوانند هوا روشن می‌شود و احتمال می‌رود، مردم آن‌ها را ببینند عزیز شعر دیگری می‌خواند وهوا دوباره تاریک می‌شود. آن‌ها از هم جدا می‌شوند و قرار می‌گذارند اولِ بهار، عزیز برای خریدن برنج از گیلان بیاید و نگار را ببرد.

عزیز به طالقان بر می‌گردد و شروع به ساختن قصری می‌کند تا بتواند از بالای آن، بالاروچ را ببیند. پیرمردان آبادی می‌ترسند قصر خراب شود و روستا را نابود کند. آن‌ها برای عزیز شعری می‌گویند که برود قله‌ی کوه. عزیز به قله می‌رود و در میان برف‌ها مریض می‌شود و به کمک قاطرش به آردکان بر می‌گردد.

دکتر تشخیص می‌دهد که عزیز، دردِ عشق دارد. نامه‌ای دروغین به نگار می‌نویسند که مادرت مریض است و کل احمد به او اجازه رفتن می‌دهد. نگار نزدِ عزیز می‌آید و او خوب می‌شود. نگار تمامی زمستان را پیش عزیز می‌ماند و کسی به مادرش نمی‌گوید که دخترت برگشته است.

کل احمد در بهار به طالقان می‌آید تا از سرنوشت نگار و مادر او باخبر شود. کل احمد به خانه‌ی خاله‌اش می‌رود و او می‌گوید از نگار خبری ندارد. کل احمد به خانه‌ی عزیز می‌رود و نگار را با خود می‌برد.

عزیز با چند نفر برای آوردن برنج به گیلان می‌رود. در روستای مَران، جان بانو جلوی آن‌ها را می‌گیرد و از عزیز می‌خواهد با او مباحثه‌ی شعری کند. عزیز مدحی برای او می‌گوید و جان بانو موقتا آن‌ها را رها می‌کند تا زمانِ برگشتن. آن‌ها به گیلان می‌رسند و عزیز از این‌که زنان همه‌ی کارها را انجام می‌دهند متعجب می‌شود و هجوی در رسم کارِ گیلانی‌ها می‌گوید.

زنان به خیال این‌که آن‌ها دوره گرد هستند، نزد آن‌ها می‌آیند. عزیز ناراحت می‌شود و هجوی برای‌شان می‌گوید. دختری به نام بانو، شعری می‌گوید و عزیز جوابش را می‌دهد. زنان خوش‌شان می‌آید و به آن‌ها برنجِ مجانی می‌دهند و تمام بارشان را پر می‌کنند.

عزیز به خانه‌ی پدرِ بانو می‌رود که کدخدا است، بانو عاشق عزیز می‌شود و از او می‌خواهد با هم فرار کنند. عزیز برای این‌که موقتا او را ساکت کند، قبول می‌کند. شبانه قاطرها را بار می‌کنند و می‌روند. بانو می‌فهمد و تا مسافتی دنبال آن‌ها می‌رود و سپس بر می‌گردد. آن‌ها مخفیانه از مران رد می‌شوند. آ‌ن‌گاه عزیز هجوی می‌نویسد و برای جان بانو می‌فرستد.

عزیز، کل احمد را می‌بیند که می‌خواهد به گیلان برود. به همراهانش می‌گوید به او بگویند عزیز مرده است. کل احمد خوشحال می‌شود و سوغاتی‌هایش را به آن‌ها می‌دهد. کل احمد بر روی قبری که فکر می‌کند قبر عزیز است، می‌گرید. صاحبان قبر، کتک مفصلی به او می‌زنند.

عزیز به همراهانش می‌گوید حرکت کنیم، اما آن‌ها بخاطر خوردن غذا امتناع می‌کنند. عزیز شعری برای قاطرش می‌خواند و حیوان می‌خوابد و عزیز بارش را می‌بندد. همراهانش خجالت می‌کشند وحرکت می‌کنند.

عزیز از چهار فرسخی، نگار را بر روی پشت بام تشخیص می‌دهد. راهش را جدا می‌کند و با مقداری برنج و یک ماهی، روانه بالاروچ می‌شود. عزیز، نگار را موقع آب آوردن می‌بیند. عزیز به درِ خانه‌ی کل احمد می‌رود و می‌گوید دوست اوست. مادرِ کورِ کل احمد می‌گوید شاید عزیز باشد. نگار می‌گوید عزیز مرده است و مادر کل احمد اجازه می‌دهد عزیز در حیاط بماند.

عزیز، برنج و ماهی را به نگار می‌دهد تا شام بپزد. مادر کل احمد با فهمیدن این موضوع ، اجازه می‌دهد او داخل خانه شود. چند دختر به منزل کل احمد می‌آیند و از شباهت عزیز و نگار متعجب می‌شوند. نگار به آن‌ها می‌گوید نسبتی با هم ندارند. دخترها درخواستِ خواندنِ « عزیز و نگار» را می‌کنند. پیرزن مخالفت می‌کند و در اثر اصرار دخترها، مجبور به موافقت می‌شود.

عزیز شروع به خواندن می‌کند. پیرزن چندین بار ناراحت می‌شود و می‌گوید نخوان. هر بار، دخترها پیرزن را کتک می‌زنند و می‌گویند بخوان. نگار، جواب یکی از شعرها را می‌دهد. پیرزن عصبانی می‌شود و دخترها را با چوب از خانه بیرون می‌کند.

عزیز به دخترها می‌گوید که برای خوابیدن به مسجد می‌رود. نگار به عزیز می‌گوید که بعد از خوابیدن خاله‌اش، نزد او می‌آید. پیرزن، پای نگار را با ریسمان به پای خودش می‌بندد و می‌خوابد. عزیز، پای نگار را باز می‌کند و یک کندو به جای آن می‌بندد. عزیز، نگار را سوار قاطرش می‌کند و به طالقان می‌فرستد.

صبح می‌شود و پیرزن لگدی به کندو می‌زند و زنبورها نیشش می‌زنند. عزیز هم می‌گوید عروس تو، قاطر مرا دزدیده است . نزد حاکمِ شرع می‌روند و او می‌گوید به ردّ قاطر بروید و هر کس مال خود را بگیرد. دنبال قاطر می‌روند و عزیز، پیرزن را در گودالی می‌اندازد و هجوی هم برایش می‌خواند.

کل احمد در راه برگشت به دسته‌ای مطرب بر می‌خورد و از آن‌ها می‌خواهد که برای عروسی‌اش بیایند. مطرب‌ها که ماجرا را می‌دانستند، از کل احمد دست‌خط می‌گیرند که اگر عروسی برگزار نشد، یک بارِ برنج و یک گاو از او بگیرند. به نزدیکی بالاروچ که می‌رسند، کل احمد دستورِ ساز زدن می‌دهد.

مادر کل احمد، بر سر خودش می‌کوبد و به سمت آن‌ها می‌رود. کل احمد فکر ‌می‌کند مادرش می‌رقصد. مادرش، واقعه را برای او تعریف می‌کند. مطرب‌ها گاو را می‌برند و برنج را به خواهش مردم، می‌گذارند.

کل احمد به طالقان می‌آید و از عزیز شکایت می‌کند. حاکم، دو مامور به همراه او برای آوردن عزیز می‌فرستد. کل احمد به خانه‌ی خاله‌اش می‌رود. عزیز بدون این‌که خود را معرفی کند، ژاندارم‌ها را به خانه‌اش دعوت می‌کند. عزیز به آن‌ها ناهار و پول می‌دهد و ماجرا را تعریف می‌کند. مامورها هم به حاکم می‌گویند نگار در حقیقت متعلق به عزیز است.

حاکم طالقان، عزیز و نگار و کل احمد را نزد حاکم الموت که برادر بزرگترش است، می فرستد. حاکم می‌گوید هر کس شعر خوبی گفت، نگار مال اوست. کل احمد شعر مزخرفی می‌گوید و حاکم عصبانی می‌شود. عزیز شعر خوبی می‌گوید و حاکم خوشش می‌آید.

حاکم مهلت دیگری به کل احمد می‌دهد و از او می‌خواهد تا نگار را از بینِ چند زنِ پوشیده شده با چادر ، تشخیص دهد. کل احمد سه بار اشتباه تشخیص می‌دهد و عزیز در مرتبه‌ی اول، نگار را می‌شناسد.

نگار را به عزیز می‌دهند و همان‌جا، برایشان هفت شبانه روز عروسی می‌گیرند. کل احمد به کرکبود می‌رود و خواهر ملا حسن را به زنی می‌گیرد. عزیز و نگار به آردکان بر می گردند و به خوشی زندگی می‌کنند . مدت دوری آن‌ها از یکدیگر، دو سال بوده است

 

داستان را می توانید به گویش طالقانی در این لینک بشنوید

 

کدخبر: 590