جمعه، 12 اردیبهشت 1404 - 13:14

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

خاطره ای کوتاه تقدیم به روح اولین معلمم دکتر حسن نیرزاده نوری


به قلم فریبا کلاهی /رَزان

اولین روزی که لباس رسمی آموزشی بر تن کردم، کلاس اولی نبودم آن سالها ما دهه پنجاهی ها یا پیش آهنگ بودیم یا شیربچگان .یک جور آموزش عمومی شامل مهارت زندگی و ادب و موسیقی و اردو زدن در طبیعت و کمک های اولیه و سرود خواندن و مهرمیهن آموختن.پیراهن های آبی و دامن های سورمه با واکسیل نارنجی و... اما هرچه قدر به این نظم و آموزش ها عادت داشته باشی، اسمت که میشه کلاس اولی هم خودت هم دیگران نگاهشون عوض میشه . انگار یک شبه بزرگ میشی، سری تو سرا درمیاری. بچه مدرسه ای میشی .

با اینکه الفبای فارسی و انگلیسی را کامل بلد بودم و یکجوری با صدای بلند روزنامه می خوندم که دل همه ضعف می رفت، روز ثبت نام در کلاس اول دبستان یک نفر دیگه بودم. عصر بود اولش تعجب کردم چرا دم غروبی داریم می ریم مدرسه . (کرج، شاهین ویلا دبستان قلم. ) میگفتن بهترین مدرسه کرجه ملیه و چنین و چنان. و بود .البته دو سه سال اول و بعد مث همه مدرسه های دیگه تغییر ماهیت داد.

در یک کوچه نه چندان جذاب و زیبا، پشت یک پنجره میله دار یک نفر رو به کوچه و آدمهایی که به صف شده بودن می گفت" لطفا ساکت باشید آقای دکتر دارن تست می گیرن." هری دلم ریخت با خودم گفتم من که برای مدرسه واکسن زدم. دستم رو از تو دست پدرم کشیدم .کمی فاصله گرفتم .داشتم با خودم شش و بش می کردم که فامیلی ام را صدا کردند.

رفتیم داخل مدرسه. مهتابی روشن بود یک سالن بزرگ و خالی مث بیمارستان . خوشم نیومد. گفتند بفرمایید تو اتاق . وارد جایی شدیم که بعدا فهمیدم دفتر مدرسه است نه مطب پزشک. صندلی و کودکان ریز و درشتی که از نگرانی پاهاشون را تکون تکون می دادن و سر و صدای صندلی ها را رو در میاوردن . پیرمرد عجیب و ترسناک و جدی با ریش بلند و جو گندمی اش پشت یک میز نشسته بود و با یکی از بچه ها صحبت می کرد.

نمی دونم چرا اون وقتا رسم نبود بچه ها را در جریان اتفاقی که قراره بیفته بزارن؟ این همه استرس به چه دردی می خورد و کجاش آموزشی بود؟!

پشت سرشون یک تابلو زده بودن :

بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر

سعدی

تو ذهنم سرگرم سرو کله زدن با فرق "نبشته و نوشته" بودم که نوبتم شد. صدای قلبم رو می شنیدم. رفتم پشت میز نشستم والدین بچه ها بیرون منتظر بودن و من اولین جنگ آموزشی ام را به تنهایی آغاز کردم.

پیرمرده با ابروهای پرپشت و نگاه نافذش اسمم رو که پرسید صداشو که شنیدم همه ترسامو شست و برد:

خوشگل بگو قشنگ بگو که اسم تو چی میشه؟

نیشم باز شد.

گفت: مگه اسمت خنده داره ؟

با خجالت گفتم: نه

پرسید : برای چی می خوای بیای این مدرسه ؟

منم که دلیل خاصی نداشتم ! جوری ژست کودکانه گرفتم و گفتم بزرگترها صلاح دیدن!

لبخنبدی زد و گفت:عجب تو توزندگیت هدفم داری؟ منظورم اینه برای چی می خوای درس بخونی ؟

برای اینکه خودی نشون بدم گفتم: خودم می دونم هدف چیه من می خوام دکتر مغز و اعصاب بشم.

خندید و گفت برای اونکه باید برای دانشگاه چرا اومدی مدرسه ؟

خورد تو ذوقم . اومدم جواب بدم که بازم پرسید: دوست داری کتاب بخونی؟

گفتم: بله من کلی کتاب خوندم.

ابروهاشوکشید توهم و گفت: مگه سواد داری؟

بازم با افتخار وغرور گفتم: بلهههه من روزنامه هم می خونم .

پرسید: پس چرا اومدی مدرسه ؟ تو نیازی به درس خوندن نداری .

داشت گریه ام می گرفت. نمی دونستم جواب درست چیه؟ با خودم گفتم حالا اگه ثبت نامم نکنن چی کارکنم ؟! گفتم من عاشق مدرسه ام همه بچه ها باید برن مدرسه مگه نه ؟

گفت کی گفته؟

گفتم: مامانم گفته خودمم می دونم.

گفت آخرین کتابی که خوندی چی بود؟

گفتم: آلیونوشکا از کتاب افسانه های روسی. پاپا (پدربزرگم) بهم داده . ولی من الدوز و کلاغا رو از همه بیشتر دوست دارم .

با تعجب نگام کرد و زیر لب گفت تو صمد می خونی ؟! پرسید: تو حیونا رو دوست داری؟

با اینکه عاشق گاو و کلاغ بودم نمی دونم چرا الکی گفتم بله سگا رو بیشتر دوست دارم.

پرسید: اگه یک سگ تو کوچه بیاد طرفت چیکار می کنی ؟

برای این جواب آماده نبودم . تا حالا برام پیش نیومده بود. کسی هم چیزی یادم نداده بود گفتم: می چسبم به دیوار نگاش نمی کنم تا رد بشه .

بازم خندید. با اینکه پرسش هاش منو می ترسوند لبخندش رو دوست داشتم . مهربون بود. حتمن کلی قصه بلد بود. اصلا چرا این سوالا رو ازم می پرسید چرا اسمم رو نمی نویسه کودکستان رفتم کسی چیزی نپرسیده بود. چند دقیقه دیگه باهم حرف زدیم چندتا پرسش پاسخ دیگه که یادم نیست.

گفت خیلی خب برو به سلامت.

قلبم ریخت گفتم مدرسه چی ؟ اسمم رو نمی نویسین؟ به قول مولانا" چو شاگردی که بی‌استاد باشد بین زمین و هوا معلق شدم" .دروغ چرا از واکنش پدرم می ترسیدم وارد مدرسه نشده اخراج شده بودم!!

گفت برو بابا جان عجله نکن .... هرکسی تو مصاحبه من قبول بشه می یاد سرکلاس خودم میشینه ....

و او کسی نبود جز دکتر نیرزاده نوری استاد بی بدیل آموزش ابتدایی و من یکی از صدها دانش آموز خوشبخت اول ابتدایی بودم که روز اول مهر 1358 افتخار شاگردی اش نصیبم شد.

امروز بعد 46 سال هنوز بهترین معلمی که می شناسم اوست. دریغ دیر فهمیدم که چه اسطوره ای بود. متولد اول مهر ۱۳۰۹ محله پامنار تهران و درگذشته در ۱۴ شهریور ۱۳۶۲ از آموزگاران سرشناس ایران بود. پدرش، دکتر غلامحسین نیرزاده سردبیر روزنامه غربال بود. روحش شاد

کدخبر: 2688

تعداد بازدید: 1520